همه از نفس افتاده بودن، دیگه آخرش بود. اونم خسته از همآغوشی دیگران روی کاناپه ول شده بود وآب توی لیوان رو ذره ذره بالا میکشید و من که از سر شب به خاطر چشمای اون اینجا بودم، حالا دیگه تو ظلمت اون دو تا چشم سیاه گم شده بودم. همه چیز مثل شبای دیگه بود. ولی نه، انگار یه چیزی فرق داشت...
* * *
مثل همه شبای دیگه همه دور و برش رو گرفته بودن و اصرار میکردن که یه چیزی براشون بخونه... ولی اون طفره میرفت... ولی خوب... بالاخره قبول کرد. مگه نه اینکه اون مال همه بود؟ مثل همه شبای دیگه گیتارش رو دستش گرفت و بقیه برای اینکه بهتر بتونن بهش نزدیک بشن چراغا رو خاموش کردن... و اون شروع کرد...
نمیدونم چرا ولی امشب صداش آتیشم میزد... اصلا توی این عالم نبودم ...
اون میخوند... نه ... مثل اینکه داشت نعره میزد، زخمههایی که دیوانهوار به سیمهای گیتار میزد از خود بیخودم کرده بود، چی میخوند؟ از همهاش فقط همین یادمه....
از این نامهربونیها دارم از غصه میمیرم
رفیق روز تنهایی، یه روز دستاتو میگیرم
تو این شب گریه میتونی پناه هق هقم باشی
تو ای همزاد همخونه چی میشه عاشقم باشی
تو اون تاریکی یه چیزی درخشید... یه چیزی که از چشم اون شروع شد ، از روی گونههاش پایین اومد، از بین اون لجنزار گذشت و توی دل من نشست...
زندگی همین جا تموم شد...